دیانادیانا، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 3 روز سن داره
دنا، سوفیا و ماندانادنا، سوفیا و ماندانا، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 16 روز سن داره

زنگ تجربه

درس های مادر

قرار بود برایمان مهمان بیاید. پسر بچه ای داشتند همسن دیانا. دفعه قبل که به خانه مان آمدند ما تا شش ماه دنبال قطعات آهن رباها و لگو ها می گشتیم از بس که این بچه بازیگوش است. هر چیز را به جایی انداخته بود. پس به این نتیجه رسیدم که این بار بعضی از اسباب بازیهای دیانا را از دسترس دور کنم تا کمتر دچار مشکل شویم. راستش تعداد مهمان زیاد بود و من نمی توانستم برای بودن با بچه ها و بازی با آنها وقت بگذارم. کمی از وسایل را جمع کردم و بعد چشمم به مواد غذایی دیانا افتاد!!! چیزهایی که دخترکم از آشپزخانه و طبیعت و ... به اتاقش آورده و از آنها برای درست کردن غذاهایش استفاده می کند انواع حبوبات و ماکارونی و برنج و سنگ و کاج و صدف و تیله و گوی آلومینیومی و ....
30 دی 1392

عشق برف

هر روز بیدار می شود و می بیند خورشید در آسمان می درخشد. می آید کنار پنجره به آسمان چشم می دوزد و می گوید: خورشید خانم دوستت داریم ولی الان تو باید بری پشت ابرها تا برف بباره. مگه زمستون نیست آخه؟" و بعد رو به من می گوید: " مامان من برف دوست دارم چکار کنم؟" چند شب پیش قبل از خواب داشتیم با هم نجواهای عاشقانه مان را رد و بدل می کردیم. یک دفعه گفت: مامان من از دست زمستون خسته شدم کی میره؟ بعد گفتم دوست داری بهار بیاد؟ گفت: برف که نمی باره بریم برف بازی. پس بره دیگه زمستون.... کاش برف بباره مامان. !!!!!!!!!!! گفتم: بیا باز هم دعا کنیم که برف بباره هنوز دو ماه دیگه از زمستون مانده ...حتما میباره. شاید امشب خواب برف دیدم آره؟ خندید......
30 دی 1392

"مدرسه دار"

یکی از گفتمان های معروف این روزهای دیانا در مورد مدرسه است. شب قبل از خواب به ابوذر می گوید:" بابایی من فردا هفت و نیم باید برم مدرسه من رو بیدار کن. یا بابا فردا من رو می رسونی مدرسه؟؟؟!!!! " یا از اتاق در می آید و با نگرانی می گوید: "مامان مشق های علومم مونده حالا کی بنویسمشون؟" یا در عالم خودش می رود مدرسه. کلاس روی تخت مامان و بابا برگزار می شود. کلی مشق می نویسد و ... . گاهی من و ابوذر می مانیم که خدایا ما کی راجع به درس و مشق حرف زدیم که دخترکمان از حالا اینقدر دغدغه مشق و درس دارد. آن روز هم مثل همیشه رفته بود مدرسه و بعد مثلا برگشت خانه و در زد و من هم در را برایش باز کردم و او شروع کرد راجع به مدرسه حرف زدن. دیانا: ...
30 دی 1392

هوای سفر کرده دلش...

چند هفته پیش پدربزرگ و مادربزرگ دیانا رفتند مسافرت – کیش. دیانا مدتهاست که هوس سفر کرده و حال و هوای دریا و ماسه بازی به سرش زده. هر کسی را که میبیند یا می شنود که سفر رفته داغ دلش تازه می شود. یک روز آمد که :"مامان جون و باباجون "کیش رو" اند.. من: " کیش رو"؟؟؟؟ یعنی چی دیانا؟ دیانا: یعنی زیاد میرن مسافرت. و در ادامه ملتمسانه...."میشه ازتون یه خواهشی بکنم مامان؟" من: بله عزیزم بفرمایید دیانا: میشه من رو ببرین کیش؟ خیلی دوست دارم برم . "عزیزمی عشقمی...میرویم مادر حتما می رویم" ...
29 دی 1392

ادبیات دیانایی

چند هفته پیش رفتیم هفت حوض. جایی که من خیلی دوستش دارم با آن حوضچه های سنگی کوچک و بزرگ و نیزارهای اطرافش که بهار و تابستان پر از قورباغه است و کوههای کوتاه و سنگی اطرافش. حالا به جای بالا و پایین رفتن از تپه های خاکی و سنگی می توانی از پله هایش بالا و پایین بروی. نمی دانم این چه فلسفه ای است در مورد رسیدگی به طبیعت و به اصطلاح حفاظت مناطق که هر جا را دست می گذارند و میخواهند منطقه حفاظت شده اعلام کنند زود پله می گذارند و سکو می زنند و ... . القصه... آب حوضچه ها یخ زده بود و ابوذر دیانا را با کمی احتیاط روی یخ ها میگذاشت و دخترک با عشق راه می رفت . به تجمع نی های بلند اطراف حوضچه ها اشاره کرد و از ما پرسید اینها چیست؟ گفتیم نیزار و ... ...
29 دی 1392

دوستانی بهتر از آب روان 4

یک مهمون دوست داشتنی. یک دوست خوب .  از اون شب خاطره انگیز عکسی نداشتم . برای همین تا فریبای نازنین برام اینو فرستاد من هم سریع ازش استفاده کردم. نیروانا - دیانا - نیایش وقتی از کلوپ پاندا برگشتیم دیانا با خوشحالی گفت: مامان من با نیایش دوست نیروانا هم دوست شدم. هنوز هم وقتی می خواد از نیایش حرف بزنه میگه دوست نیروانا!!! "خیلی دوستون داریم دوستان وبلاگی"   ...
29 دی 1392

بازی با نمک

یک بسته نمک و یک سینی بزرگ با نمکدان و قاشق و کاسه و ... وسیله های بازی روز چهارشنبه ما بود. مثل همیشه وسایل را فراهم کردم و باقی را به دیانا سپردم. خودم هم می نشینم و بازی می کنم .  کم کم بازی ما به سمت نقاشی کشیدن پیش رفت. کاری که این روزها دیانا بسیار از انجامش لذت می برد. یک بار من به دیانا می گفتم چه بکشد و بار دیگر او به من می گفت چه بکشم. جالب بود که موضوعاتی که بهم میدادیم چیزهایی نبود که در حالت معمول بکشیم. خرس قطبی در حال ماهی گیری ( متاسفانه دیر دوربین را برداشتم و از این سوژه جالب عکسی نگرفتم)، پنگوئن امپراطور، نهنگ قاتل و ... ( موضوع قطب و حیوانات قطبی از سوژه های بسیار جذاب برای دیانا است و ما هر روز د...
14 دی 1392

در آستانه چهارسالگی...

حدود بیست روزی می شود که دوباره خاله شده ایم. بارانی زیبا و دوست داشتنی به خانواده ما اضافه شده است. دیانا که خیلی از حضور این نوزاد جدید خوشحال است و گاهی (البته بیشتر از گاهی!!!) یاد ایام نوزادی خودش می کند. دائم خواهر کوچک دیانا می شود و به جای حرف زدن گریه می کند و شیر میخواهد و گاهی یواشکی به ما می گوید که من پوشکم را کثیف کرده ام و باید آن را عوض کنید!! (چون که ما خودمان دیگر نمی فهمیم اینها را ...!!!) و گاهی بزرگتر می شود در خانه چهاردست و پا می کند و وانمود می کند که آشغالهای روی زمین را می خورد و ما باید مثل یک پدر و مادر مسوول او را این کار منع کنیم. و گاهی باید دو دستش را بگیریم و تاتی کردن یادش بدهیم و ... خلاصه ای...
7 دی 1392
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به زنگ تجربه می باشد